بر اساس آموزه های عرفانی

محل لوگو

روشی برای آرامسازی و دفع خشونت دیگران


روشی برای آرامسازی و دفع خشونت دیگران

هنگامی که انسانی در پرهیز از آسیب رساندن به دیگری، ثابت قدم و استوار باشد؛ همه موجودات زنده، فقط با حضور او هرگونه احساس کینه و دشمنی را به دست فراموشی می سپارند.

یعنی «پرهیز از آسیب رساندن به دیگران» شامل عمل حقیقی آسیب رسانی و همچنین افکاری ناشی از حسادت، داوری و لطمه رساندن به هر شیوه ی دیگری نیز می شود. اگر به طور ثابت و استوار از هر گونه تخلف در اندیشه و رفتارمان پرهیز کنیم در آن صورت فضایی می آفرینیم که در آن هیچ گونه تخلف، کینه و دشمنی، جایی ندارد.

در هر موقعیتی که خشم و یا حتی کمی نا آرامی را تجربه می کنید، اندیشه های سرشار از کینه و دشمنی را به انسان و یا انسان های اطراف خود انتقال می دهید. اگر در پرهیز از اندیشه های آسیب رسان، استوار باشید در آن صورت انسان های اطراف شما نیز احساس دشمنی و نگرانی نخواهند داشت.

این نکته، بسیار شگفت انگیز است!

اگر شما هر گونه داوری و اندیشه های آسیب رسان دیگری را کنار بگذارید، انسان های اطرافتان نیز از هر گونه نگرانی و اضطراب، آزاد و رها خواهند بود.

هنگامی که به این مرحله می رسید و می توانید اندیشه های آسیب رسان خود را کنار بگذارید، ابزاری بسیار نیرومند در اختیار دارید تا برای مشکلاتی که مربوط به روابط شما با دیگران می شود به راه حل های معنوی دسترسی پیدا کنید . وقتی با کسی صحبت می کنید و ناگهان از نحوه ی برخورد او، عصبانی می شوید می توانید در آن لحظه به خودتان متذکر شوید که باید اندیشه های سرشار از خشم خویش را به دست فراموشی بسپارید. من تکرار برخی جملات را بسیار مفید و مؤثر می دانم. ابتدا، آن ها را آهسته زمزمه می کنم و سپس با صدای بلند، تکرارشان می کنم. یکی از جمله ها این است:« کاملا حق با شماست.» بدون طعنه زدن و بدون خودخواهی، به سادگی حق را به طرف مقابل می دهم و او نیز واقعا همین را می خواهد.

به این وسیله و در حقیقت، حق به طور کامل به طرف مقابل داده نمی شود فقط به او اجازه می دهد تا تصور کند که حق با اوست و به شما نیز این فرصت را می دهد تا اندیشه های آسیب رسان و مضر خویش را کنار گذارید. در حالی که تمرین می کنید تا همیشه، حق را به طرف مقابل دهید زندگی را از جنبه ی خود والاتر خویش سپری خواهید کرد. سرانجام به مرحله ای می رسید که حتی هنگامی که به شما توهین هم می شود بدون خشم و عصبانیت، به روشی منطقی و اصولی واکنش نشان خواهید داد.

داستانی درباره ی بودا نقل شده است. او با مردی در راهی سفر می کرد. آن مرد سعی داشت تا با بی احترامی، توهین و واکنش های تند و زننده، این معلم بزرگ را بیازماید. در سه روز اول، هرگاه بودا سخن می گفت آن مرد، او را ابله می نامید و به گونه ای گستاخانه این انسان بزرگ را مورد تمسخر قرار می داد. سرانجام در پایان روز سوم، آن مرد تاب نیاورد و از بودا پرسید:« با وجود اینکه در سه روز گذشته من فقط به تو بی احترامی کرده ام و تو را رنجانده ام، چطور می توانی رفتاری سرشار از عشق و مهربانی نسبت به من داشته باشی؟ هر گاه که سبب آزار و اذیت تو می شدم در پاسخ، رفتاری سرشار از عشق را دریافت کردم. چطور چنین چیزی امکانپذیر است؟

بودا در پاسخ سوال آن مرد، از او پرسید:« اگر کسی هدیه ای به تو پیشنهاد کند و تو آن را نپذیری، آن هدیه به چه کسی تعلق خواهد داشت؟

هنگامی که کسی به شما هدیه ای به صورت بی احترامی و توهین پیشنهاد می کند و شما آن را نمی پذیرید در نتیجه، این هدیه آشکارا به همان شخص اهدا کننده تعلق می گیرد. اکنون چرا شما برای چیزی که به انسانی دیگر تعلق دارد خود را غمگین و یا خشمگین می سازید؟

نمونه ای دیگر و البته برای کسانی که خیلی خاص و عارفانه می اندیشند:

به نقل از مرحوم علامه محمدحسین تهرانی:

مرحوم سید هاشم موسوی حداد(از شاگردان برجسته مرحوم آیت الله قاضی طباطبایی(ره)) به واسطه ی ضیق معیشت(فقر) در خانه ی پدر زن و مادر زنشان زندگی می نمودند. آنها در آن طرف حیاط، و اینان در این طرف در یک اتاق که پدر عیالشان به آنها مجانی داده بود، مدت 12 سال زندگی می نمودند. پدر همسر ایشان: حسین أبوعمشه بسیار به ایشان علاقمند بود، ولی مادر همسر ایشان برعکس، ایشان را نه تنها دوست نداشت بلکه از انواع و اقسام آزارهای زبانی و اذیت های عملی آنچه از دستش می آمد دریغ نمی نمود؛ و زنی قوی بنیه و تیز زبان و از قبیله ی جنابی های عرب، و زنی شجاع و دلدار بود به طوری که از ترس وی شب ها مردی حق نداشت از نزدیک منزل وی عبور کند؛ و برای حفظ خانواده و دخترانش تا این حد ایستادگی داشت. و احیانا اگر کسی عبور می کرد، خودش به تنهایی می آمد و حساب آن عابر را می رسید.

می فرمودند: در میان اتاق آنها و اتاق ما در این طرف، گونی های برنج عنبربو و حلب های روغن به روی هم چیده بود؛ و نه تنها از آنها به ما نمی دادند، بلکه این مادر زن که نامش نجیبه بود، تعمد داشت بر اینکه مرا در شدت و عُسرت ببیند و گویی کیف می کرد. ما با همسرمان لحاف و تشک نداشتیم، و بعضی اوقات در مواقع سرما نیمی از زیلو را به روی خود بر می گرداندیم.

و با اینکه مرتبا دنبال کار هم می رفتم ولی کثرت مراجعین از فقرا و مشتری های بسیار که مرا شناخته بودند و جنس را نسیه می بردند و بعضا وجه آن را هم نمی دادند و مخارج شاگرد که هر چه می خواست بر می داشت، دیگر پولی برای من باقی نمی گذارد مگر غالبا 100 فلس یا 50 فلس که فقط برای نان و نفت و لوله ی چراغ و امثال اینها بود؛ و ماه ها می گذشت و ما قادر نبودیم برای خانواده ی خود در این طرف گوشت تهیه کنیم.

و عمده ی ناراحتی این زن با من قضیه فقر بود که به نظر وی بسیار زشت می نمود؛ و با این وضعی که ملاحظه می نمود و می باید مساعدتی کند، و در نهایت تمکّن و ثروت هم بودند، برعکس سعی می کرد تا چیزی از ما را فاسد و خراب کند تا گرفتاری و شدت ما افزون گردد.

و از طرفی هم شدت حالات روحانی و بهره برداری از محضر استادم آقای قاضی به من اجازه ی جمع و ذخیره ی مال و یا رد فقیر و محتاج و یا رد تقاضای نسیه ی مشتری و امثال آنها را نمی داد، و حالم بدینطور بود که خلاف آن برایم میسور نبود.

عیال من هم تحمل و صبر می کرد، ولی بالأخره صبر و تحملش محدود بود. چندین بار خدمت آقای قاضی عرض کردم: اذیت های زبانی و فعلی ام الزوجه به من به حد نهایت رسیده است و من حقا دیگر تاب صبر و شکیبایی آن را ندارم، و از شما می خواهم که به من اجازه دهید تا زنم را طلاق بدهم.

مرحوم قاضی فرمودند: از این جریانات گذشته، تو زنت را دوست داری؟ عرض کردم: بله!

فرمودند: آیا زنت هم ترا دوست دارد؟ عرض کردم: بله!

فرمودند: ابدا راه طلاق نداری! برو صبر پیشه کن؛ تربیت تو به دست زنت می باشد. با این طریق که می گویی خداوند چنین مقدر فرموده است که: ادب تو به دست زنت باشد. باید تحمل کنی و بسازی و شکیبایی پیشه گیری!

من هم از دستورات مرحوم آقای قاضی ابدا تخطی و تجاوز نمی کردم، و آنچه این مادر زن بر مشکلات ما ما افزود تحمل می نمودم. تا یک شب تابستان که چون پاسی از شب گذشته بود، از بیرون خسته و فرسوده و گرسنه و تشنه به منزل آمدم که در اتاق بروم، دیدم مادر زنم کنار حوضچه ی عربی داخل منزل نشسته و از شدت گرما پاهایش را برهنه نموده و پیوسته دارد از شیر آب حیاط بالای حوضچه، آب روی پاهایش می ریزد. تا فهمید من از در وارد شدم، شروع کرد به بد گفتن و ناسزا و فحش دادن و همینطور بدین کلمات مرا مخاطب قرار دادن.

من هم داخل اتاق نرفتم؛ یکسره از پله های بام، به بام رفتم تا در آنجا بیفتم، دیدم این زن صدای خود را بلند کرد و با صدای بلند به طوری که نه تنها من بلکه همسایگان می شنیدند به من ناسزا گفت، گفت و گفت و همینطور می گفت تا حوصله ام تمام شد.

بدون اینکه به او پرخاش کنم و یا یک کلمه جواب دهم، از پله های بام به زیر آمدم و از در خانه بیرون رفتم و سر به بیابان نهادم. بدون هدفی و مقصودی همینطور دارم در خیابان ها می روم، و هیچ متوجه خودم نیستم که به کجا می روم؟ همینطور دارم می روم.

در این حال ناگهان دیدم "من دو تا شدم": یکی سید هاشمی است که مادر زن به او تعدی می کرده و ناسزا می گفته، و یکی من هستم که بسیار عالی می باشم و ابدا فحش های او به من نرسیده است، و اصولا به این سید هاشم فحش نمی داده است. آن سید هاشم سزاوار همه گونه فحش و ناسزاست؛ و این سید هاشم که اینک خودم می باشم، نه تنها سزاوار فحش نیست، بلکه هر چه هم فحش بدهد و ناسزا گوید، به من نمی رسد.

در این حال برای من آشکار شد که: این حال بسیار خوب و سرورآفرین و شادی زا فقط در اثر تحمل آن ناسزاها و فحش هایی است که وی به من داده است؛ و اطاعت از فرمان استاد مرحوم قاضی، برای من فتح این باب را نموده است؛ و اگر من اطاعت او را نمی کردم و تحمل اذیت های مادر زن را نمی نمودم، تا ابد همان سید هاشم محزون و غمگین و پریشان و ضعیف و محدود بودم. الحمدلله که من الان این سید هاشم هستم که گرد خاک تمام غصه ها و غم های دنیا بر من نمی نشیند، و نمی تواند بنشیند.

فورا از آنجا به خانه برگشتم، و به روی دست و پای مادرزنم افتادم و می بوسیدم و می گفتم: مبادا تو خیال کنی من الان از آن گفتارت ناراحتم؛ از این پس هر چه می خواهی به من بگو که آنها برای من فائده دارد!

  انتشار : ۱۷ خرداد ۱۳۹۸               تعداد بازدید : 282

برچسب های مهم

دیدگاه های کاربران (0)

نسخه های کاربردی و کوتاه

فید خبر خوان    نقشه سایت    تماس با ما